نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

به كسی می‌گویند كه به هر شیوه‌ای می‌خواهد جلوی پیشرفت كارهای دیگران را بگیرد.
در روزگاران گذشته، در شهری كوچك، قصابی مشغول كار با ساتورش بود كه ناگهان ضربه را به جای گوشت روی دستش زد و دستش را زخمی كرد.
حكیم شهر را خبر كردند. حكیم آمد روی زخم مرهم گذاشت و خواست زخم را ببندد كه دید تكه استخوانی ریز گوشه‌ی قصابی افتاده و فكری به ذهنش رسید. حكیم تكه استخوان را برداشت و بدون آنكه كسی متوجه آن شود روی زخم گذاشت و روی آن را بست.
بعد از آن، یك روز در میان قصاب به خانه حكیم باشی می‌رفت كه زخم را بررسی كند. حكیم مرهم بر روی زخم می‌گذاشت و دوباره روی زخم را می‌بست. قصاب هر روز مقداری گوشت تازه و مبلغی پول در ازاء كار حكیم به او می‌داد.
تا اینكه روزی از روستای كناری مردی به سراغ حكیم آمد و گفت: پدرم از اسب به زمین خورده از آن روز كمر و پاهایش درد می‌كند. شاید هم شكسته از شما می‌خواهم به كمكش بیایید اگر به او كمك نكنید احتمال دارد از شدت درد بمیرد. حكیم باشی مجبور شد برای معالجه‌ی پدر آن مرد با او راهی شود. ولی قبل از حركت مریض‌هایش را به پسرش كه سالها در كنار پدر تعلیم دیده بود سپرد. فردای آن روز قصاب نزد حكیم باشی آمد و دید پسرش به جای حكیم مشغول مداوای بیماران است، قصاب گوشت را كه با خود آورده بود به پسر حكیم داد و منتظر ماند.
وقتی نوبت به قصاب رسید، حكیم جوان زخم را باز كرد تا ببیند چقدر بهبود یافته كه تكه استخوانی را لای زخم دید. با احتیاط استخوان را درآورد، مرهم گذاشت و زخم را بست. سپس گفت: فكر می‌كنم تا چند روز دیگر خوب خوب شوی دو روز بعد كه قصاب دوباره به دیدن حكیم جوان رفت. مقداری گوشت تازه با خود برد و گفت: ممنون زخم دستم خوب شد و به راحتی می‌توانم دستم را تكان بدهم. حكیم زخم را باز كرد و دید زخم به خوبی جوش خورده، روی زخم را دوباره مرهم گذاشت و زخم را بست و گفت: دیگر لازم نیست به من مراجعه كنی تا چند روز آینده زخمت كاملاً خوب می‌شود. بعد از یك هفته حكیم باشی پدر از مسافرت بازگشت و خسته و گرسنه به خانه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به همسرش گفت: اگر غذایی برای خوردن داریم بیاور. همسرش سفره را پهن كرد و خوراك بادمجان و گوجه بدون گوشت برایش آورد.
حكیم باشی گفت: غذا همین است؟ خبری از گوشت و كباب نیست؟ زنش گفت: شما كه نبودید، گوشت بخرید، پسرمان هم به حدی سرش شلوغ بود كه وقت خرید نداشت.
حكیم فهمید پسر باهوشش با استخوان چه كرده. رو كرد به پسرش كرد و گفت: چه شده؟ مگر قصاب برای مداوای دستش پیش تو نیامد؟ پسر گفت: بله آمد شما فراموش كرده بودید استخوانی كه لای زخم او بود بردارید. به خاطر همین زخم تازه می‌ماند و خوب نمی‌شد من استخوان را برداشتم، زخم جوش خورد و دست قصاب خوب خوب شد. پدر گفت: همین كار را كردی كه شام امشبمان گوشت ندارد. پسر تعجب كرد و گفت: مگر نباید استخوان را از لای زخم برمی‌داشتم؟ پدر گفت: تو جوانی و تازه كار، من خودم آن استخوان را لای زخم قصاب گذاشتم تا مدتی زخمش خوب نشود و او مجبور شود برود و بیاید و برایمان گوشت تازه بیاورد. حالا با این كار تو از فردا ما باید به دیدن قصاب برویم تا گوشت بخریم و تازه پولش را هم بدهیم.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول